به کوشش: رضا باقریان موحد




 

شَمَمْتُ روحَ وِدادٍ و شِمتُ برق وصال *** بیا که بوی تو را میرم ای نسیم شمال
اَحادیاً بِجمال الحبیب قِفْ و انزل *** که نیست صبر جمیلم ز اشتیاق جمال
حکایت شب هجران فرو گذاشته بِه *** به شکر آنکه بر افکند پرده روز وصال
بیا که پرده ی گلریز هفت خانه ی چشم *** کشیده ایم به تحریر کارگاه خیال
چو یار بر سر صلح است و عذر می طلبد *** توان گذشت ز جور رقیب در همه حال
به جز خیال دهان تو نیست در دل تنگ *** که کس مباد چو من در پی خیال محال
قتیل عشق تو شد حافظ غریب ولی *** به خاک ما گذری کن که خون مات حلال


1.شادی محبت و لذت عشق را بوییدم و درخشش وصال را نظاره کردم که چون برق آسمان ناپدید شد.ای نسیم صبا و پیام آور عشق!بیا و خبری از معشوق بیاور که برای بوی خوش او که به همراه می آوری، جان می دهم.
2.ای ساربان کارون معشوق!بمان و فرود آی که از شوق دیدار چهره ی زیبای معشوق دیگر شکیبایی برایم نمانده است.
3.به شکرانه ی آشکار شدن چهره ی زیبای معشوق و فرارسیدن زمان وصال او، بهتر است که دیگر سخنی از غم شب های فراق نگوییم و داستان این شب دوری را رها کنیم.
4.ای معشوق!بیا که تصویر تو در کارگاه خیال ما نقش بسته است و از دوری و فراقت بر هفت خانه ی چشم، پرده ی گلریز کشیده ایم؛ بیا که در فراق تو بسیار اشک خونین ریخته ایم.ای معشوق!بیا که پرده ی گلرنگ چشم (پلک)را بر کارگاه خیال تو آویخته ایم تا چشم ما جز تو را نبیند و خیال کس دیگر در آن راه نیابد.
5.وقتی معشوق قصد صلح و آشتی دارد، اما منتظر یک عذرخواهی است، می توان از ستم رقیب در همه حال گذشت و جور او را فراموش کرد.
6.ای معشوق!به جز فکر بوسیدن لب تو و شنیدن سخن محبت آمیز از دهان کوچک و زیبای تو در دل تنگ عاشق من خیال دیگری نیست که امید دارم کس دیگری چون من به دنبال این خیال محال و دست نیافتنی نباشد.
7.ای معشوق و یار دلربای من!حافظ غریب و تنها در راه عشق تو جان باخت، اما اگر پس از مرگ بر سر گورم بیایی، خونم را بر تو حلال می کنم.

منبع مقاله :
باقریان موحد، رضا؛ (1390)، شرح عرفانی دیوان حافظ بر اساس نسخه دکتر قاسم غنی و محمد قزوینی، قم: کومه، چاپ اول